goli_kh

 
Afiliado: 14/02/2011
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Puntos161más
Próximo nivel: 
Puntos necesarios: 39
Último juego
Bingo

Bingo

Bingo
3 años 42 días hace

صبحست ساقیا...

صبح است ساقيا قدحى پر شــراب كن        

دور فلك درنگ ندارد شتــــــــــــــاب كن

زان پيشتر كه عالم فانى شود خـــــراب       

ما را ز جام باده گلگون خـــــــــــراب كن

خورشيد مى ز مشرق ساغر طلوع كرد       

گر برگ عيش مى طلبى ترك خواب كن

روزى كه چرخ از گــــــل ما كوزه ها كند       

زنـــــــــهار كاسه ء سرما پر شراب كن

ما مــــــرد زهد و توبه و طامات نيستيم       

با ما به جـــــام باده ء صافى خطاب كن

كــــــار صواب باده پرستى است حافظا

بر خيز و عزم جزم به كار صـــــواب كن

 

سلام.

روزگار همگی خوش و شاد باشه.


قصه های شبای زمستون(درخت بخشنده)

یکی بود و دوتا شدن،دوتا شدن خوشحال شدن

روزگاری درخت سیبی بود،و اوعاشق یک پسر کوچک بود و هرروز پسر می آمدو او برگ هایش را جمع می کرد واز آنها تاج می ساخت و نقش شاه جنگل را بازی می کرد؛او ازتنه درخت بالا می رفت و از شاخه هایش تاب میخورد و سیب ها را می خورد وبا هم قایم باشک بازی می کردند؛زمانی که خسته می شد زیر سایه اش می خوابید وپسر عاشق درخت بود...خیلی زیاد.

                                      و درخت خوشحال بود

اما زمان گذشت وپسر بزرگ شد.بیشتر وقت ها درخت تنها بودسپس یک روز پسر پیش درخت رفت و درخت گفت:«بیا پسر،بیا و از تنه ی من بالا برو و ازشاخه هایم تاب بخور

 و در سایه ام بازی کن وشاد باش.»

پسر گفت:«من بزرگ تر از آنم که از درخت بالا روم و بازی کنم،می خواهم چیز هایی بخرم و تفریح کنم،کمی پول می خواهم؛تو میتوانی کمی پول به من بدهی؟»

درخت گفت:«افسوس.اما من پولی ندارم.تنها برگ و سیب دارم.سیب هایم را بردار و آنها را در شهر بفروش در این صورت پولدار می شوی  و خوش حال خواهی شد.»

پسر از درخت بالا رفت و سیب ها را چید و با خود برد.

                                                       ودرخت خوشحال بود.

اما پسر مدت زیادی باز نگشت...ودرخت ناراحت بود.سپس یک روز پسر برگشت،درخت از شدت خوشحالی تکان خورد.

گفت:«بیا پسر،از تنه ام بالا برو و از شاخه هایم تاب بخور وشاد باش.»

پسر گفت:«خیلی گرفتارم و برای بالا رفتن از درخت وقت ندارم.من می خواهم صاحب زن و بچه بشوم بنا بر این احتیاج به خانه دارم.آیا میتوانی خانه ای به من بدهی؟»

درخت گفت:«خانه ای ندارم؛جنگل خانه ی من است،اما تو می توانی شاخه هایم را ببُری و خانه بسازی؛در این صورت خوشحال خواهی شد.»

بنابر این پسر شاخه ها را برید وآنهارا برد تا خانه اش را بسازد.

                                                     ودرخت خوشحال بود.

اما پسر مدت زیادی باز نگشت.زمانی که باز گشت،درخت چنان خوشحال شد که به سختی میتوانست صحبت کند.زمزمه کرد:«بیا پسر،بیا و بازی کن.»

پسر گفت:«قایقی میخواهم که مرا به دوردست ها ببرد.تو میتوانی قایقی  به من بدهی؟»                                                                                     

درخت گفت:«تنه ی مرا قطع کن و یک قایق بساز.در این صورت میتوانی قایق رانی کنی 

و خوشحال باشی.»

بنابراین پسر تنه ی درخت را قطع کرد.قایقی ساخت و مشغول قایق رانی شد.

                                                     و درخت خوشحال بود.

اما...

بعد از مدت زیادی پسر برگشت.درخت گفت:«متاسفم،پسر اما دیگر چیزی برایم با قی نمانده که به تو بدهم!سیب هایم تمام شده اند.»

پسر گفت:«من هم دندان هایم برای خوردن سیب مناسب نیستند.»

درخت گفت:«شاخه هایم از بین رفته اند،نمی توانی از آنها تاب بخوری!»

پسر گفت:«برای تاب خوردن از شاخه ها خیلی پیر شده ام.»

درخت گفت:«تنه ام قطع شده است،نمی توانی از آنها  بالا بروی!»

پسر گفت:«برای بالا رفتن خیلی خسته ام.»

درخت گفت:«متاسفم!ای کاش می توانستم چیزی به تو بدهم؛اما چیزی برایم باقی نمانده!من فقط یک کنده پیر هستم،افسوس!!!»

پسر گفت:«اکنون چیز زیادی احتیاج ندارم فقط مکانی ساکت را می خواهم که بنشینم و استراحت کنم.خیلی خسته ام.درخت گفت بسیار خوب.»

خودش را تا جایی که می توانست هموار کرد.

گفت:«بسیار خوب ،یک کنده ی پیر برای نشستن و استراحت کردن مناسب است.

بیا پسر بیا بنشین و استراحت کن.»

و پسر همین کار را کرد

                                                     ودرخت خوشحال بود.

                                                       و پسر خوشحال بود!

(شل سیلور استاین)

بالا رفتیم ماست بود،قصه ی امشب ما هم راست بود.
قصه ی ما بسر رسید کلاغه هم بخونه اش رسید زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شبتون پر ستاره و شادی و دوستی و بخشندگی

عیب رندان مکن...

عــــــــــــيب رندان مكن اى زاهد پاكيزه سرشت        

كه گناه دگــــــــــــران بر تو نخواهند نوشــــــــت

من اگر نيكـــــــــــم و گر بد تو برو خـــود را باش       

هر كسى آن دِرَوَد عــــــــــــــاقبت كار كه كشت

همه كس طالـــــب يارند چه هشيار و چه مست       

همه جا خانه عشقست چه مســجد چه كنشت

سر تسليم من و خشـــــــــــــــــت در ميكده ها       

مدعى گر نكند فهم ســــــــخن گو سر و خشت

نااميدم مكـــــــــــــــــــــــن از سابقه ء لطف ازل       

تو پس پرده چه دانى كه چه خوبست و كه زشت

نه من از پــــــــــــــــرده ء تقوى بدر افتادم و بس       

پدرم نيز بهشت ابــــــــــــــــــد از دست بهشت

حافظا روز ازل گر به كـــــــــــــــــــف آرى جامى

يك سر از كوى خرابات برنــــــــــــدت به بهشت

 

سلام 

صبح سرد برفی همگی خوش

هرگز با مشت گره کرده نمیتوان دست دوستی کسی را گرفت

                                                                    (گاندی)

شـــــــــــــــــــــــــاد باشین


قصه های شبای زمستون(آرش گمانگیر)

روزگاری بود؛
روزگار تلخ و تاری بود.

ميان ايران و توران سال‌ها جنگ و ستيز بود. در نبردى که ميان افراسياب تورانى و منوچهر شاه ايران درگرفت؛سپاه ايران در مازندران به تنگنا افتاد. عاقبت دو طرف به آشتى رضا دادند و براى آن که مرز دو کشور روشن شود و ستيز از ميان برخيزد،پذيرفتند که از مازندران تيرى به جانب خاور پرتاب کنند. هرجا تير فرود آمد همان‌جا مرز دو کشور باشد و هيچ يک از دو کشور از آن فراتر نروند. 

«آخرین فرمان، آخرین تحقیر...
مرز را پروازِ تیری می‌دهد سامان!
گر به نزدیکی فرود آید،
خانه هامان تنگ،
آرزومان کور...
ور بپرّد دور،
تا کجا؟ ... تا چند؟ ...
آه! ... کو بازوی پولادین و کو سرپنجهٔ ایمان؟»

 تا در اين گفت‌وگو بودند فرشتهٔ زمين 'اسفندارمذ' پديدار شد و فرمان داد تا تير و کمان آوردند و آرش را حاضر کردند. آرش در ميان ايرانيان بزرگ‌ترين کمان‌دار بود و به نيروى بى‌مانند او تير را دورتر از همه پرتاب مى‌کرد. فرشتهٔ زمين به آرش گفت تا کمان بردارد و تيرى به جانب خاور پرتاب کند. آرش دانست که پهناى کشور ايران به نيروى بازو و پرش تير او بسته است و بايد توش و توان خود را در اين راه بگذارد.

«منم آرش، -
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن؛ -
منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده.

مجوییدم نسب، -
فرزند رنج و کار؛
گریزان چون شهاب از شب،
چو صبح آمادهٔ دیدار.

 پس برهنه شد و بدن خود را به شاه و سپاهيان نمود و گفت:«ببينيد که من تن‌درست‌ام و نقصى در بدن ندارم. اما مى‌دانم که چون تير را از کمان رها کنم همهٔ نيرويم با تير از بدنم بيرون خواهد رفت.»آنگاه آرش تير و کمان را برداشت و بر قلهٔ کوه دماوند برآمد و به نيروى خداداد تير را از پشت رها کرد و خود بى‌جان بر زمين افتاد.

هرمز خداى بزرگ به فرشتهٔ باد فرمان داد تا تير را نگهبان باشد و از آسيب نگه دارد. تير از بامداد تا نيم‌روز از آسمان مى‌رفت و از کوه و دره و دشت مى‌گذشت در کنار رود جيحون بر ريشهٔ درخت گردوئى که بزرگتر از آن در عالم نبود نشست. آنجا را مرز ايران و توران قرار دادند 

شام گاهان،

راه جویانی که می‌جستند آرش را به روی قله ها، پی گیر،
بازگردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر.
آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.
کار صدها صد هزاران تیغهٔ شمشیر کرد آرش.

تیر آرش را سوارانی که می‌راندند بر جیحون،
به دیگر نیم روزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.
و آنجا را، از آن پس،
مرزِ ایران شهر و توران بازنامیدند.

و هر سال به ياد آن روز جشن گرفتند. گويند جشن 'تيرگان' که در ميان ايرانيان باستان معمول بود از اينجا پديد آمده است.

 

بالا رفتیم ماست بود قصه ی امشب ما راست بود.
قصه ی ما بسر رسید کلاغه هم بخونه اش رسید زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شب خوش


 


 

 

 

 


سحرم هاتف ميخانه...

سحرم هاتف ميخانه به دولت خواهى        

گفت باز آی كه ديرينه ء اين درگاهى

همچو جم جرعه ء ماكش كه ز سر دو جهان         

پرتو جام جهان بين دهدت آگاهى

قطع اين مرحله بى همرهى خضر مكن       

ظلماتست بترس از خطر گمراهى 

بر در ميكده رندان قلندر باشند       

كه ستانند و دهند افسر شاهنشاهى

خشت زير سر و بر تارك هفت اختر پاى       

دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهى

سر ما و در ميخانه كه طرف بامش       

به فلك بر شد و ديوار بدين كوتاهى

اگرت سلطنت فقر ببخشند اى دل       

كمترين ملك تو از ماه بود تا ماهى

تو در فقر ندانى زدن از دست مده       

مسند خواجگى و مجلس توران شاهى

حافظ خام طمع شرمى ازين قصه بدار

عملت چيست كه مزدش دو جهان مى خواهى

سلام 

صبح سرد سرد سرد شنبه ی رمستونیتون بخیر.امیدوارم دلاتون گرم گرم گرم باشه