goli_kh

 
Afiliado: 14/02/2011
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Puntos161más
Próximo nivel: 
Puntos necesarios: 39
Último juego
Bingo

Bingo

Bingo
3 años 42 días hace

آخرین قصه ی شبای زمستون(عمونوروز)

سلام دوستای عزیزی که این چهل شب رو با من و قصه های شبای زمستون همراه بودین،امشب آخرین شب چله بزرگ و آخرین قصه ی شبای زمستونه.امیدوارم این قصه ها شما رو یاد همه ی خاطرات خوب بچگیتون انداخته باشه.از اونجا که کمتر از پنجاه روز تا بهار مونده و فکر میکنم بهتره بچه هامون با عمو نوروز خودمون بیشتر از بابانوئل آشنا بشن؛آخرین قصه ی شبای زمستون رو از ادبیات فولکلور ایران کهن انتخاب کردم.بازم ممنون از توجه همگی و اما:

یکی بود و چند تا شدن.چند تا شدن خوشحال شدن

پیر مردی بود به نام عمو نوروز که هر سال روز اول بهار با کلاه نمدی،زلف و ریش حنا بسته،کمرچین قدک آبی،شال خلیل خانی،شلوار قصب و گیوه تخت نازک از کوه راه می افتاد و عصا به دست می آمد به سمت دروازه شهر قصه.

بیرون از دروازه شهر پیرزنی زندگی می کرد که همه ننه سرما صداش میکردن.ننه سرما دلباخته عمو نوروز بود و روز اول هر بهار،صبح زود پا می شد،جاش رو جمع می کرد و بعد از خونه تکونی و آب و جاروی حیاط،خودش رو حسابی تر و تمیز می کرد.موهای سر و دست و پاش رو حنای مفصلی می گذاشت و هفت قلم،از خط و خال گرفته تا سرمه و سرخاب و زرک آرایش می کرد. یل ترمه و تنبان قرمز و شلیته پرچین می پوشید و مشک و عنبر به سر و صورت و گیسش می زد و فرشش رو می آورد می انداخت رو ایوون،جلو حوضچه فواره دار رو به روی باغچه اش که پر بود از همه جور درخت میوه پر شکوفه و گل رنگارنگ بهاری؛تو یک سینی قشنگ و پاکیزه؛سیر،سرکه،سماق،سنجد،سیب،سبزی،سمنو؛آینه و شمعدون نقره،یه تنگ ماهی قرمز و یه گلدون که توش یه شاخه لاله ی قرمز و یه شاخه سنبل سفید بود،می چید و توی یک سینی دیگه هفت جور میوه خشک و نقل و نبات میریخت. بعد منقل رو آتیش می کرد و می رفت قلیون بلورشو می آورد می گذاشت دم دستش؛ اما سر قلیون آتیش نمی گذاشت و همانجا چشم به راه عمو نوروز می نشست.

ولی همیشه طولی نمی کشید که پلک های ننه سرما سنگین می شد و یواش یواش خواب به سراغش می آمد و کم کم خوابش میبرد.

در این بین عمو نوروز از راه می رسید و دلش نمی آمد ننه سرما رو بیدار کنه. یک شاخه گل همیشه بهار از باغچه می چید رو سینه اون می گذاشت و می نشست کنارش. از منقل یک گله آتش برمی داشت می گذاشت سر قلیون و چند پک به اون می زد و یک نارنج از وسط نصف می کرد؛ یک پاره اش رو با قندآب می خورد. آتش منقل را برای اینکه زود سرد نشه می کرد زیر خاکستر؛ روی ننه سرما رو می بوسید و پا می شد راه می افتاد.

آفتاب یواش یواش تو ایوون پهن می شد و ننه سرما بیدار می شد. اول چیزی دستگیرش نمی شد. اما یک خرده که چشمش رو باز می کرد می دید ای داد بی داد همه چیز دست خورده. آتیش رفته سر قلیون، نارنج از وسط نصف شده،آتیش ها رفتن زیر خاکستر و لپش هم تره.اون وقت می فهمید که عمو نوروز آمده و رفته و نخواسته اون رو  بیدار کنه!

ننه سرما خیلی غصه می خورد که چرا بعد از اون همه زحمتی که برای دیدن عمو نوروز کشیده،درست همون موقعی که باید بیدار می مونده،خوابش برده و نتونسته عمو نوروز روببینه و هر روز پیش این و اون درد دل می کرد که چیکار کنه و چیکار نکنه تا بتونه عمو نوروز رو ببینه؛و همیشه مردم شهر قصه بهش میگفتن چاره ای نداره جز یک دفعه دیگه تا باد بهار بوزه و روز اول بهار برسه و عمو نوروز باز از سر کوه راه بیفته به سمت شهر و اون بتونه چشم به دیدارش روشن کنه.

ننه سرما هم قبول میکرد. اما هیچ کس نمی دونه که بالاخره ننه سرما تونست عمو نوروز رو ببینه یا نه. چون بعضی ها می گن اگر این دوتا همدیگر رو ببینن،دنیا به آخر می رسه و از آاونجا که دنیا هنوز به آخر نرسیده فکر میکنم ننه سرما و عمو نوروز هم رو ندیدن.

قصه ی ما به سر رسید،کلاغه هم بخونه اش رسید،قصه رو شنید،
زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شبتون پر ستاره 
همه ی شباتون پر ستاره.
از همین الان بهاری خوب و شاد و پر تازگی و همه ی چیزای خوب آرزو میکنم.

چه مستى است ندانم كه رو به ما آورد ...

چه مستى است ندانم كه رو به ما آورد        

كه بود ساقى و اين باده از كجا آورد

تو نيز باده به چنگ آر و راه صحرا گير       

كه مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد

دلا چو غنچه شكايت ز كار بسته مكن       

كه باد صبح نسيم گره گشا آورد

صبا به خوش خبرى هدهد سليمانست       

كه مژده ء طرب از گلشن سبا آورد

رسيدن گل و نسرين به خير و خوبى باد   

بنفشه شاد و كش آمد سمن صفا آورد

چه راه مى زند اين مطرب مقام شناس      

كه در ميان غزل قول آشنا آورد

علاج ضعف دل ما كرشمه ء ساقيست      

برآر سر كه طبيب آمد و دوا آورد

به تنگ چشمى آن ترك لشكرى نازم       

كه حمله بر من درويش يك قبا آورد

مريد پير مغانم ز من مرنج اى شيخ       

چرا كه وعده تو كردى و او به جا آورد

فلك غلامى حافظ كنون به طوع كند

كه التجا به در دولت شما آورد

سلام

روز شادتون بخیر و خوبی


قصه ی شبای زمستون(گل اومد،بهار اومد.قسمت آخر)

گفتیم نخودی تنها تو صحرا زندگی میکرد و دلش از تنهایی گرفته بود و حالا ادامه ی داستان: 

یه روز یه کولی اومد ،

تَق و تَق و تَق به در زد 

« بی بی ، سلام ! »

«علیک سلام ! »

«فال بگیرم ؟ »

« بگیر برام . »

دستشو گرفت تو دستش : 

خُب ، ببینم  چی هستِش ؟

خوشا به حالِت ، خاله

راستی که فالِت فاله !

اما بِگم بَرات ، ننه

اِنگار یکی بات دُشمنه

همون طِلِسمت کرده

جادو به اسمت کرده

جَنبَل و جادو کرده

کارا رو وارو کرده

بهار و اَفسون کرده

از تو رو گردون کرده .

چرا ؟ .. خدا می دونه !

خب ، دیوه این دیوونه

اون عاشقِ سیاهیه

دشمن مرغ و ماهیه .

یه ماه تموم تو جاده

آقا دیوه وایستاده

میونِ راه نشسته

راهِ بهارو بسته ... »

کولیه گفت و گفت و گفت

نخودی حرفاشو شِنفت

خندید و گفت : « چه حرفا !

دیو سیا تو برفا ؟

من باوَرَم نمی شه

جادو سرم نمی شه . 

طلسم چیه ، جادو چیه ؟

دیوِ سیا تو کوه چیه ؟

جادو که کار نِمی شه ،

اینو بدون همیشه !

هر چی که جادو جَنبَله

کار آدَمای تَنبله

منم اگه زِرنگم

میرم با دیو می جنگم . »

نخودی ، یِهو از جا پرید

( نخودی ، نگو ، گُرد آفرید ! )

لباسِ جنگو تن کرد

چَرم پلنگو تن کرد

شمشیر و گرفت به این دست

سِپَرو گرفت به اون دست

خَنجر و بر کمر بست :

« میرم طلسمو می شکنم

دیوه رو دودِش می کنم ! »

سوار مادیون شد

تو دَرّه ها روون شد

از رَدّ ِ پای دیوه

رسید به جایِ دیوه :

یه غارِ سرد و تاریک

تنگ و دراز و باریک

« دیوه ، بیا ! من اومدم

به جنگ دشمن اومدم

فِلفِل نبین چه ریزه

بشکن ببین چه تیزه !

های دیوه ، های ! کجایی ؟

به جنگ من میایی ؟ »

صِداش تو کوه پیچید : های !

از کوه جواب رسید : های !

دیوه دوید از غار بیرون

نخودی رو دید رو مادیون

دیوه رو میگی ، دِه بخند !

حالا نخند و کِی بِخند !

«  هاه هاه ، ها ها ، ها ها ها

نخودی رو باش ، چه حرفا  !

اِنگار که دیوونه شده

به جنگ دیوا اومده ! »

دیوه دوباره خندید

صداش تو کوها پیچید :

« یِه وجَبی ! می دونی

با کی رَجَز می خونی

که اومدی داد می زنی

هِی داد و فریاد می زنی ؟

هر کی هواییت کرده

به اینجا راهیت کرده

این حرفا رو یادِت داده

شامِ مَنو فرستاده !

تو شام امشب منی

یه لقمه چپ منی ! »

تا اسم شامو آورد

نخودی حسابی جا خورد

اما به یادِش اومد

که هیچ نباید جا زد .

جا زدن و باختن ، همون !

با دشمنا ساختن همون !

یِهو پرید به دیوه

خنجر کشید رو دیوه

دیوه رو می گی ، آب شد

مثل دیوار خراب شد :

کوچیکتر و کوچیکتر

باریکتر و باریکتر

تا اینکه نابود شد

دود شد و دود شد .

نخودی واسِه ی همیشه

دیوه رو کرد تو شیشه .

دیوه چی بود ؟ ابرِ سیا

به شکل دیو بَد ادا ،

دشمن اَبرای سفید

لج کرده بود ، نمی بارید .

« دیوه که از میون رفت

دود شد به آسمون رفت

باید بارون بِباره

که نوبت بهاره . »

نخودی شُدِش رَوونه

یه راس اومد به خونه

کاراشو که روبرا کرد

انگار یکی صدا کرد

اومد کنارِ پنجره

دیدش که پشت پنجره

چه مَعرِکهَ س ! چه مَحشَره ! 

صد تا سوار می اومدن

ساز و ناقاره می زدن

سوارای زرّین کَمر

سوار اسبای کَهَر

نی بود و نی لبک بود

پرواز شاپَرک بود

هوا می شد روشن تر

صدا می شد بُلَن تر :

« آی گل دارم ، بهار دارم !

لاله و لاله زار دارم ! »

یه پیرمرد تُپُلی

ریشِش سفید ، لُپِّش گلی

شلوار قَدَک ، تِرمه قبا

گیوه ی ابریشم به پا

اسب سفید سوار بود

پُشتِش یه کوله بار بود

« چی توی اون اَنبونه ؟

خدا ، خودش می دونه ! »

نخودی پَر در آورد

رفتش جلو سلام کرد

«سلام عمو ! »

« عمو سلام ! »

«خونم می یای ؟ »

« حالا نمیام ،

می خوام بِرم کار دارم

می بینی چِقد بار دارم :

( سوارا رو نشون داد .

قطارا رو نشون داد . )

باید بِرم دَر بزنم

به بچه ها سَر بزنم

گشت بزنم تو کوچه ها

عیدی بدم به بچه ها

صحرا رو سبزه زار کنم

باغو پر از بهار کنم

شکوفه بارونِش کنم

از گُل چِراغونش کنم . 

اما ببینم ، نخودی !

چرا یِهو تولَب شدی ؟

دُرُسته عمو پیره

داره از اینجا میره ،

تنهات نمی گذاره . »

«راس می گی عمو ؟ »

« دِ ، آره ! »

نخودی نیگا نیگا کرد

عمو پیرمرد ، صدا کرد :

« های ، گل بیا ، بهار بیا !

لاله و لاله زار بیا ! »

نخودی دیدش که پنجره

از گُل و سبزه مَحشَره :

شمشادا قد کشیدن

اونم چِقد کشیدن !

یکدَفه از آلاله

پُر شد حیاط خاله

چلچله ها : جریس ! جریس !

مهمون اومد ، صاب خونه نیس ؟ »

دیگه نخودی تنها نبود

تنها تو اون صحرا نبود

بازی می کرد و می دید

با گل می گفت ، گل می شنید .

وای که چِقَد عالی بود ،

جای هَمتون خالی بود ! 

قصه ی ما به سر رسید،کلاغه هم بخونه اش رسید،قصه رو شنید،
زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شبتون پر ستاره



بـــــــده ساقی آن می کز او جام جم...

بـــــــده ساقی آن می کز او جام جم

زنــــــــــــــد لاف بینـــــایی اندر عدم

به من ده که گردم به تاییـــــــــد جام

چو جم آگــــــه از سّــــــــر عالم تمام

دم از سیــــــــر این دیر دیــــــرینه زن

صــــــلایــــــی به شاهان پیشینه زن

هــــــمان منزل است این جهان خراب

که دیده‌ست ایــــــوان افراسیــــــــاب

کــــــجـــــــــا رای پیران لشکرکشش

کــــــــجا شیده آن ترک خنجرکشش؟

نـــــــه تنها شد ایوان و قصرش به باد

که کس دخمه نیزش نـــــــــارد به یاد

هـــــــــمان مرحله‌ست این بیابان دور

که گم شد در او لشکر سلم و تـــــور

بده ساقی آن می که عکسش ز جام

به کیخسرو و جـــــــــــم فرستد پیام

چه خـوش گفت جمشید با تاج و گنج

که یک جـــــــــــو نیرزد سرای سپنج

بخشی از مثنوی ساقی نامه

سلام 

خوب و خوش و شاد باشین


 

 


قصه ی شبای زمستون(گل اومد،بهار اومد.قسمت اول)

روزی بود ، روزگاری بود

تو بیابون خدا

نخودی از نخودا

خونه داشت و زندگی

همه چی ، هر چی بگی !

همه چی ، از همه جور :

روی رَف تنگِ بلور

اینورِ رَف گلاب پاش 

اونورِ رَف گلاب پاش 

تِرمه و سوزنی داشت

پارچه ی پیرهنی داشت .

 

نخودی نگو ، بلا بود

خوشگلِ خوشگلا بود

امّا فقط یه غم داشت

یه چیز تو دنیا کم داشت :

همدل و همزبون نداشت

جفت هم آشیون نداشت

نخودی تو اون دَرندَشت

تنهای تنها می گشت

هر صبحِ زود پا می شد

راهیِ صحرا می شد

اینور و اونور می گشت

قدم زنون بر می گشت

می گفت : « چرا ، خدا جون

 تو این بَرّ و بیابون

تنهایِ تنها موندم

از زندگی وا موندم ؟ »

یه صبح زود که پا شد

چِشاش دوباره وا شد

اینورِ شو نیگا کرد

اونورِشو نیگا کرد

اومد کنارِ پنجره

دیدش که پشت پنجره

از همیشه م  خالی تره !

نخودی غمش گرفت

 

غمِ عالمش گرفت :

« چکنم ، چکار کنم ؟

چه جوری از تنهایی فرار کنم ؟

هَوار کنم ؟

سَر بزارَم به صحرا

دل بکنم از اینجا ؟

نه .. نخودی !

مَگه دیوونه شدی ؟

دل بِکنی از اینجا – کجا میری ؟

سر می ذاری به صحرا ؟

آخه ، ببینم ، با غُصه

کدوم کاری دُرسّه ؟

غصه که کار نمی شه

اینو بدون همیشه ! »

برگشت و جاشو جَم کرد

چایی رو آورد و دَم کرد

 

اتاقو قشنگ جارو زد

رختار و شست ، اُتو زد

شونه به زُلفونش کشید  

سُرمه به مُژگونش کشید .

زلفِ سیاهش رو دوشش

گوشواره هاش به گوشش

کاراشو روبِرا کرد

تو آیینه نیگا کرد

 

نخودی ، نَه بِه از شما ،

شده بود یه تیکه ماه !

« حیف ! کسی نیس نیگام کُنه

نیگا به سَر تا پام کنه

بیاد بگه خاله نخودی

وای که چِقَد خوشگل شدی ! »

نخودی چشم به راه موند

امّا زمین سیاه موند .

یه هفته ، دو هفته ، سه هفته ،

چهار هفته بود

که برف و سرما رفته بود ...

ادامه داره...

قصه ی ما به سر نرسید ولی کلاغه بخونه اش رسید،قصه رو تا اینجا شنید،
زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شبتون پر ستاره

این قصه محبوبترین قصه ی اطلسی و باباییشه!هنوز