goli_kh

 
Afiliado: 14/02/2011
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Puntos161más
Próximo nivel: 
Puntos necesarios: 39
Último juego
Bingo

Bingo

Bingo
3 años 42 días hace

قصه ی شبای زمستون(جواب کامل)

 یکی بود و چند تا شدن.چند تا شدن خوشحال شدن

باز هم داستانی از سلطان محمود:

سلطان محمود ندیم و امینی داشت به نام ایاز که اطرافیان سلطان همیشه به حرمت و احترامی که سلطان محمود به ایاز می گذاشت حسادت می کردند.يک روز سلطان محمود با چند نفر از نزديکان خود به شکار رفته بود. آنها کسانى بودند که به اياز رشک مى‌بردند و به سلطان محمود هميشه ايراد مى‌گرفتند که چرا اياز را بيشتر از همهٔ ما دوست داري؟ در او چه هست که در ما نيست.از قضا همان روز هم که اين صحبت‌ها به ميان آمد.

سلطان محمود در جواب آنها گفت:«چون اياز از شما باهوش‌تر و زرنگ‌تر است.»

گفتند بايد به ما ثابت کنيد.سلطان قدری فکر کرد و گفت:«همين امروز در موقع‌اش ثابت خواهم کرد!»

طرف عصر سلطان محمود در زير درختى نشسته بود، و شکارها را جلويش ريخته بودند. از دور در کنار جاده قافله‌اى پيدا شد. سلطان محمود يکى از آن جمع را صدا کرد و در گوش او گفت برو ببين اينها کيستند.آن مرد سوار بر اسبش شد و به تاخت به‌طرف آنها رفت و بعد از چند دقيقه برگشت و در گوش سلطان محمود گفت:«قافله‌ٔ بازرگان هندى است.»

سلطان آهسته پرسيد:«چه همراه داشتند؟»

گفت:«نپرسيدم.»

ديگرى را صدا زد و به او گفت:«برو ببين بار اين قافله چيست؟»

اين آدم هم اسبش را تاخت کرد. رفت و برگشت و در گوش سلطان محمود گفت:«حرير است.»

سلطان پرسيد:«از کجا آوردند؟»

گفت:«نمى‌دانم نپرسيدم.»

سلطان يکى ديگر را صدا زد و در گوشش گفت:«برو ببين اين حريرها را از کجا مى‌آورند.»

رفت و برگشت و گفت:«از چين.»

سلطان گفت:«نپرسيدى به کجا مى‌برند؟»

گفت:«نه، نفرمودي.»

ديگرى را صدا زد و در گوشش گفت:«برو ببين اين حريرها را به کجا مى‌برند!»

رفت و برگشت و گفت:«به بخارا.»

سلطان گفت:«نپرسيدى چه جاى آن بار خواهند کرد؟»

گفت:«نه.»

آخر از همه اياز را صدا کرد و بلند گفت:«برو ببين آنها کيستند.»

اياز اسب را تاخت و از ديگران بيشتر معطل شد و چون از ديگران بيشتر معطل شده بود همه خوشحال بودند و به سلطان محمود گفتند:«ديديد از همهٔ ما تنبل‌تر است و ديرتر آمد.»

سلطان محمود گفت:«بعد معلوم مى‌شود.»

وقتی اياز سررسيد، سلطان محمود گفت:«اياز اينها که بودند؟»

اياز گفت:سلطان به سلامت؛اينها بازرگان هندى بودند که حرير چينى به بخارا مى‌برند و از آنجا پوست گوسفند به خراسان و پوستين خراسانى به جاهاى سردسير خواهند برد.»

سلطان محمود ایاز را پی کاری فرستاد و گفت:«اين نمونه‌اى از هوش و زرنگى اياز بود هرکدام از شما فقط جواب سوالی که پرسیدم را آورديد،ولى اين يک‌نفر به‌جاى شما چند نفر تحقيق کامل کرد و جواب هر سؤال ما را داد.شما همه میتوانستید مثل ایاز عمل کنید.از اين جهت است که من او را بيشتر از شما دوست دارم.»

قصه ی ما به سر رسید،کلاغه هم بخونه اش رسید،قصه رو شنید،
زیر بال و پر مامانش گرفت خوابید.
شبتون پر ستاره
بر گرفته از کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب.جلد چهارم.
داستانهای مثنوی معنوی.نوشته ی زنده یاد مهدی آذریزدی