goli_kh

 
Afiliado: 14/02/2011
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوری بار می آيند كه به چيزی شگفت انگيز چون زندگی عادت می كنند
Puntos161más
Próximo nivel: 
Puntos necesarios: 39
Último juego
Bingo

Bingo

Bingo
3 años 43 días hace

قصه های بچگی(خر برفت)

روزی بود و روزگاری ،يك درویش مسافر, در راه به خانقاهي رسيد و شب آنجا ماند. 
خرش را آب و علف داد و به مهتر سپرد ودر طويله بست. و به جمع صوفيان رفت. 
صوفيان فقير و گرسنه بودند. آه از فقر كه كفر و بي‌ايمان به دنبال دارد. چند رند, پنهاني خر مسافر را فروختند 
و غذا و خوردني خريدند و آن شب جشن مفّصلي بر پا كردند. 
مسافر خسته را احترام بسيار كردند و از آن خوردني‌ها خوردند. و صاحب خر را گرامي داشتند
 او نيز بسيار لذّت مي‌برد. پس از غذا, رقص و سماع آغاز كردند. صوفيان همه اهل حقيقت نيستند.
از هزاران تن يكي تن صوفي‌اند باقيان در دولت او مي‌زيند
رقص آغاز شد. مُطرب آهنگِ سنگيني آغاز كرد. و خواند: « 
شادی آمد غصه از خاطر برفت
خر برفت و خر برفت و خر برفت».
صوفيان با اين ترانه گرم شدند و تا صبح رقص و شادي كردند. دست افشاندند و پاي كوبيدند.
 مسافر نيز به تقليد از آنها ترانة خر برفت را پر شورتر از همه مي‌خواند. 
هنگام صبح همه خداحافظي كردند و رفتند صوفي بارش را برداشت و به طويله رفت تا بار بر پشت خر بگذارد
 و به راه ادامه دهد. اما خر در طويله نبود با خود گفت: حتماً خادم خانقاه خر را برده تا آب بدهد. 
خادم آمد ولي خر نبود, درویش پرسيد: خر من كجاست. من خرم را به تو سپردم, و از تو مي‌خواهم.
خادم گفت: صوفيان گرسنه حمله كردند, من از ترس جان تسليم شدم, آنها خر را بردند و
 فروختند تو گوشت لذيذ را ميان گربه‌ها رها كردي. درویش گفت: چرا به من خبر ندادي,
 حالا آن‌ها همه رفته اند من از چه كسي شكايت كنم؟ خرم را خورده‌اند و رفته‌اند!
خادم گفت: به خدا قسم, چند بار آمدم تو را خبر كنم. ديدم تو از همه شادتر هستي 
و بلندتر از همه مي‌خواندي خر برفت و خر برفت, خودت خبر داشتي و مي‌دانستي, من چه بگويم؟
درویش گفت: آن غذا لذيذ بود و آن ترانه خوش و زيبا, مرا هم خوش مي‌آمد.
خلق تقليدشان بر باد داد 
اي دو صد لعنت بر آن تقليد باد

قصه ی ما بسر رسید.کلاغه بخونش رسید.قصه رو شنید .زیر پر وبال مامانش گرفت خوابید
این داستان برگرفته از مثنوی معنوی بود.یادش بخیر پدرم برام کتابشو خریده بود.
(قصه های خوب برای بچه های خوب)