کاش شب بود همیشه شب
سکوت و بغض و تاریکی مرا با خود میبرد هر شب
به دور از مردم و شهر و شلوغی
به روی دیگر این زندگی بی هر دروغی
همانجایی که بغضم میترکد بی تامل
چو دیگر کاری بر نمی آید از دست تحمل
اشک هم بی واهمه از دیده جاری میشود
کم کمک سینه ام از غصه خالی میشود
روحم از بند رها میشود انگار
جسم خسته تنم از درد جدا میشود انگار
زیر لب زمزمه وار راز دل را فاش میگویم برایش
به امید اینکه شاید راه یابم به سرایش
نمیدانم این کیست که با او سخنی میگویم
ولی این اوست که آرام به اویم
اگر این خواب نمی آمد به سراغ تن سردم
تا خود صبح با او عقده ها وا میکردم
کاش شب بود همیشه ،شب
آخر اینجا آرامم ندارم تب
دوستان روز خوبی
داشته باشین